#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_62
می خواست یک جوري حماقت خرید هدیه اش را که حتی صالح متوجه اش نشد، تلافی کند.
- باشه، دارم برات!
صداي هر و کرشان به وضوح از طبقه ي اول به گوش می رسید. مهرانا با عصبانیت و حس تلخ حقارت، خودش را به اتاق خواب رساند و
تصمیم گرفت دیگر قید این عشق را بزند!
صالح خسته از مهمانی کسالت بار و طولانی صوفی به خانه برگشته بود، البته به همراهی دوستش نازي و دوست پسرش بهمن!
خیلی سعی کرد آن ها را بپیچاند و حتی بهانه آورد تا آنها به خانه اش نیایند، اما دست آخر با اصرارهاي بیش از حد صوفی حالا همگی در
خانه اش بودند و براي خودشان برنامه ي پاسور و قلیان می چیدند.
خیلی زود پس از ورود به خانه، صوفیه با حالتی خاص که رنگ و بوي شک می داد پرسید:
- کی اینجا بوده؟
صالح تازه متوجه ي پاکت کاغذي شد؛ جلو رفت و از دیدن قابلمه ي غذا و بعد هم یادداشتی که ضمیمه ي یک جعبه کادو بود، آه بلندي
کشید و گفت:
- یادم رفته بود؛ امشب تولدمه. حتما کار مامانه!
صوفیه جلو رفت و با خیالی آسوده کاغذ را از دست صالح قاپید و گفت:
romangram.com | @romangram_com