#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_61


- آره قربونت برو، منم کلی معطل اومدنت شدم. راستی یه زنگ بزن روي موبایلم شمارت بیفته؛ واسه یه همچین روزایی خوبه داشته باشم.
مهرانا حین خروج باشه اي گفت و کفش هایش را پوشید. داخل آسانسور صالح گفت:

- ببخشید دیرم شده وگرنه می رسوندمت.

- نه ممنون، منم تا اینجا اومدم یه سر می رم خونه ي دوستم.

صالح نگاه عمیقی به چهره اش انداخت و گفت:

- جوجو ناراحت شدي؟

مهرانا لبخند نصفه نیمه اي زد و گفت:

- نه بابا! خوش بگذره.

صالح بلافاصله از آسانسور بیرون پرید و جلوي خانه سوار موتورش شد و رفت. مهرانا هم به آن سوي خیابان رفت و براي خودش از سوپر

مارکت خرید کرد و به خانه بازگشت.

دلش شکسته بود، خیلی بدجور! چقدر برنامه براي امشب داشت. بیشتر به خاطر این ناراحت بود که صالح به سوي صوفیه پرواز کرد. حس

و حال بدي داشت که فقط گریه دوایش بود.

ساعت دوازده و نیم شب بود که صالح برگشت، البته با همراهی صوفیه. درد مهرانا بیشتر شد، اما دیگر گریه نکرد. حالا فقط عصبانی بود و


romangram.com | @romangram_com