#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_60
تا مهرانا خواست حرف بزند موبایل صالح زنگ خورد و صالح همان طور که می خواست جواب بدهد اشاره کرد:
- یه دقیقه برو تو الان میام بهت می گم.
- الو صوفی! بابا چه خبره!
پاهاي مهرانا توي سالن از شنیدن نام صوفیه شل شد.
- باشه بابا تو غذا رو حاضر کن منم تا نیم ساعت دیگه اونجام! من نمی فهمم این همه عجله واسه چیه؟! اومدم بابا!
مهرانا سریع پاکت کاغذي را کنار مبل گذاشت و همین که صالح داخل شد گفت:
- جایی می ري؟
صالح ابرویی بالا انداخت و مثل همیشه تریپ غرور برداشت.
- با اجازتون خونه ي صوفی دعوت دارم.
مهرانا یخ بست و فکر کرد:
«! حتما براش تولد گرفته »
- کجایی؟
- ا هیچی پس من برم!
romangram.com | @romangram_com