#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_59
به سمتش کشیده می شود. در این بین رفت و آمدهاي صوفیه بیشتر شده بود و مهرانا به خودش دلداري می داد که صالح تحت فشاره و
چون نمی تونه با من باشه این طوري خودش رو خالی می کنه!
و بعد توي دلش می گفت بذار صوفیه بیاد و هرقدر می خوان عشق بازي کنن! مهم منم که کنارش هستم بدون این که بخواد نگاه اون
طوري بهم داشته باشه!
مهرانا حس می کرد با تمام وجود براي صالح اهمیت دارد تا اینکه آن روز خاص فرا رسید. بیست و نه آذرماه، روز تولد صالح! البته مهرانا
نمی دانست تولد او چه روزیست، اما خیلی اتفاقی گواهینامه اش را دیده بود و کلی ذوق کرد که می تواند برایش تولد غافلگیر کننده اي
بگیرد.
کادوي عجیب و بامزه اش را همراه یک قابلمه ماکارونی توي پاکت کاغذي بزرگی گذاشت و دقیق تر از همیشه خودش را آرایش کرد.
فوق العاده شده بود، می خواست امشب ناپرهیزي کند و او را ببوسد. ته دلش می گفت لباش رو، اما خودش می دانست که روي این کار را
ندارد.
راس ساعت هشت جلوي در آپارتمان صالح بود. از قرار می خواست این روز خاطره انگیز باشد، چرا که صالح براي اولین بار به استقبالش
آمد، اما حدس مهرانا اشتباه بود. چرا که صالح لباس پوشیده و آماده ي بیرون رفتن بود و غرلندکنان گفت:
- کجایی تو؟ معلوم هست!
romangram.com | @romangram_com