#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_58
صالح چند ثانیه به صورتش نگاه کرد و بی اراده پرسید: اسمت رو بهم می گی؟
مهرانا سرش را جلو آورد و به چشمان صالح زل زد و با لبخند غمگینی گفت:
- هر وقت علاوه بر کنجکاوي حس دیگه اي هم داشتی بهت می گم. البته امیدوارم نري دنبال پیدا کردن اسمم، چون اون جوري همه می
فهمن ما با همیم!
صالح حرصی شد و با تمسخر گفت:
- د فکر کردي اسمت مهمه، یا نه خودت برام مهمی؟!
مهرانا دستش را روي دست صالح گذاشت و گفت:
- صالح تلخ نباش! من دلم می شکنه.
صالح نگاه گذرایی به دست سفید و ظریف مهرانا کرد و بعد توي عمق چشمان قهوه اي آبدارش نگریست و ناخواسته لبخند اطمینان بخشی
به رویش زد. سریع دستش را از زیر دست مهرانا بیرون کشید و فقط توانست بگوید:
- بابت شام ممنون!
***
روزها پشت هم سپري می شد. گاهی این قدر شیرین که مهرانا حس می کرد صالح کاملا عاشقش شده و گاهی این قدر تلخ که می خواست
قید او را بزند؛ اما هر چه بود باز هم در روزهاي فرد همدیگر را می دیدند و مهرانا حس می کرد با همه ي این تفاسیر صالح نم نمک دارد
romangram.com | @romangram_com