#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_54
- تو که راست گفتی!
- خب باشه من هیکلت رو می بینم چندشم می شه!
صالح با تعجبی مخلوط به تحقیر نگاهش کرد و از روي میز ناهارخوري رکابیش را برداشت و تنش کرد.
مهرانا توي یخچال را نگاه کرد و گفت:
- رب نداري؟
- آخ نه!
- پس نمی شه ماکارونی پخت؛ مگر اینکه بري بخري.
- حسش نیست!
- پس کتلت درست می کنم.
- یه چیزي درست کن.
صالح این را گفت و به اتاق خوابش رفت و در را محکم بهم زد. مهرانا حس کرد او از دستش ناراحت شده، اما مشغول کارش شد. می
خواست خوشمزه ترین کتلت عمرش را بپزد.
چهل دقیقه بعد بالاخره صالح از اتاقش بیرون آمد؛ بوي کتلت همه ي خانه را پر کرده بود. مثل بچه ها بی حوصله گفت:
- شام حاضره؟
romangram.com | @romangram_com