#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_52


صالح کنجکاو پرسشگر نگاهش کرد. چون هیچ کلامی نگفت خودش به حرف آمد و گفت:

- جوجو یه جیکی بزن بینیم لال نشده باشی!

مهرانا بی اعتنا به لحن طنزآلودش با صدایی که بیشتر شبیه پچ پچ بود گفت:

- اگه من یه کاري کنم تو پر رو نمی شی؟!

صالح با ژست مغرورانه اش ابرو بالا انداخت و گفت:

- چکاري مثلا؟
مهرانا دست هایش را دور گردن صالح حلقه کرد و صورتش را روي شانه ي برهنه ي صالح گذاشت و گفت:

- خیلی دوستت دارم کاش تو هم یه ذره منو دوست داشتی!

صالح لبریز غرور و حسی خاص شد، حسی عجیب که تا ته قلبش رسوخ کرد و حس کرد همه ي وجودش یک باره گرم شد. توي زندگیش

خیلی دوستت دارم شنیده بود، ولی هیچ کدام مثل جمله ي مهرانا این قدر پاك و صادقانه به نظرش نیامد.

- خب دیگه دلتنگی بسه، گفتی چی برات بپزم؟

صالح خندید و به او که پالتو و شالش را در می آورد نگاه کرد. نگاهی عمیق و عاري از هوس این دختر واقعا جذاب بود. بی اختیار پرسید:

- جدي اسمت چیه؟


romangram.com | @romangram_com