#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_51
***
انگار از پنج شنبه تا یکشنبه خیلی طولانی تر بود. مهرانا کلافه و بی حوصله توي اتاقش بود و جمعه را به زور به خانه ي مامان زري رفت.
حال و حوصله ي دختر دایی هایش را نداشت و پسر دایی هایش را هم هیچ وقت تحویل نمی گرفت.
کلا توي فامیل پسر به درد بخوري وجود نداشت. و مهرنا به عنوان زیباترین دختر فامیل خیلی توي چشم بود. اما از دو سال پیش که دلش
را به صالح باخت و حالا که دیگر همه چیز را به او گفته بود، در تب و تابش می سوخت و به هیچ پسري توي فامیل محل نمی داد.
تمام جمعه و روز شنبه را به خیالبافی گذراند، آن قدر که صداي مادرش هم در آمد و عاقبت گفت:
- من به تو مشکوکم؛ تو یه چیزیت شده! آخرش معلوم می شه.
روز یکشنبه کسل کننده گذشت. از ساعت پنج تا هشت دلهره و انتظار مهرانا را دق داد؛ مخصوصا که توي این چند روز عشقش را ندیده
بود، حتی از دور!
صالح طبق معمول در را نیمه باز گذاشته بود و با یک شلوار خانگی توي خانه منتظرش بود. بی آنکه حتی نیم نگاهی به سویش بیندازد
گفت:
- قربون دستت گوشت چرخ کرده بیرون گذاشتم، یه ماکارونی واسمون می ذاري جوجو؟!
مهرانا مایوسانه روي مبل کنار دستش لم داد و عاقبت توانست توجهش را به سوي خودش جلب کند.
romangram.com | @romangram_com