#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_45
- دیدي خودتم اعتراف کردي بچه اي!
- صالح براي تو که یه پسر بیست و چهارساله اي من هیچ هم بچه نیستم!
مهرانا این را گفت و نفس راحتی کشید. خیلی نزدیک صالح بود، اما از قرار صالح فقط قصد ترساندنش را داشت.
- می گم صالح ...
صالح در حالی که بشقابش را از ماکارونی پر می کرد، نگاه محبت آمیزي نثارش کرد و گفت:
!« جان » - وقتی این جوري صدام می زنی چاره اي ندارم جز اینکه بگم
مهرانا خندید اما زود گفت:
- می گم تو جدي جدي چند تا دوست دختر داري؟
صالح نگاهش کرد:
- چطور؟
- آخه تو رو همیشه با یکی دیدم!
- یکی؟! تو کجا منو دیدي؟
- راستش خب ... دیروز ... آخه ... خب دلم برات تنگ شد اومدم، از ... از دور ... با اون خانم خوشگله که ...
romangram.com | @romangram_com