#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_44
- آخی نترس جوجو! از این به بعد هر وقت اومدي خونمون شام مهمون خودمی.
مهرانا به کابینت تکیه زد و با حالتی میان کلافگی و دلخوري گفت:
- صالح؟!
صالح او را میان دستانش گیر انداخت و مهرانا در حالی که به عقب مایل شده بود با تعجب و ترس خیره خیره نگاهش می کرد؛ اما خود را
نباخت و گفت:
- چرا این جوري نگاهم می کنی؟
- من عادت دارم با کسی که دوست می شم حتما بوش کنم، دلم می خواد بدونم چه بویی می ده!
دل توي دل مهرانا نبود، اما صالح با خونسردي سرش را جلو آورده بود و او را بو می کشید. هرم نفسش مهرانا را سست کرد و بهت زده
حتی جرات قورت دادن آب دهنش را هم نداشت.
صالح عقب تر رفت و خیلی خونسرد گفت:
- جدي چقدر قشنگ اسمم رو صدا می زنی. هیچ کس مثل تو اسمم رو صدا نزده بود!
- بچه خر می کنی؟!
صالح دستانش را عقب کشید و با خنده گفت:
romangram.com | @romangram_com