#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_40
پنج شنبه ساعت هفت مهرانا به بیمارستان زنگ زد و دقایقی را با مادرش خوش و بش کرد و عاقبت گفت که براي درس خواندن به اتاق
خواب مادرش می رود و اگر او زنگ زد احتمالا توي تراس در حال درس خواندن است. این عادت درس خواندن توي تراس یک جایی به
دردش خورد!
ساعت هشت و پنج دقیقه مهرانا زنگ طبقه ي پنج را فشرد و بلافاصله در به رویش گشوده شد. خیلی زود خودش را به خانه ي صالح
رساند. در نیمه باز بود. از این طرز استقبال صالح بدش می آمد، اما چاره اي نداشت. پایش را که داخل گذاشت آرزو کرد که یک روز صالح
عاشقانه به پیشوازش برود.
توي رویاهایش بود که صالح را با یک شلوارك و بالا تنه ي برهنه مقابل خودش دید. ندید بدید بازي در نیاورد و با اعتماد بنفس عجیبی
فوتش را بیرون فرستاد و گفت:
- سلام آقا! اون حجابت رو رعایت کن برادر!
صالح خندید و گفت:
- من این جوري راحت ترم.
- آره دیگه اون همه ورزش نرفتی که خودت رو بپوشونی!
صالح دمبل هایش را برداشت و مشغول بالا و پایین کردنشان گفت:
romangram.com | @romangram_com