#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_39
مهرانا قبل از رفتن به یاد جعبه ي شکلاتی افتاد که براي خانه ي صالح آورده بود. همان طور که آن را در می آورد و روي میز می گذاشت
گفت:
- اینو براي خونت آوردم، قابلی نداره!
این را گفت و بی هیچ حرف اضافه اي از آپارتمان صالح بیرون زد.
فقط خدا می دانست مهرانا با چه خواري و ذلت رفت و برگه ي معاینه را گرفت. دکتر با نگاه نه چندان دوستانه اي قریب به نیم ساعت
غیرمستقیم نصیحتش کرد و بعد هم برگه را به او داد. فکر می کرد او کاري کرده و حالا آمده تا مطمئن شود هنوز دختر هست یا نه!
به هر حال طبق قول و قرارشان تا پنج شنبه از دید زدن جلوي دبیرستان محروم شد و فقط یک بار از آیفون تصویري صالخ را دید، آن هم
به همراه دوست دختر همیشگی اش!
چقدر حرص خورد، اما از یک چیز مطمئن بود؛ اینکه صالح در مورد تعداد دوست دخترهایش لاف زده. به خاطر اینکه همیشه او را فقط با
همین یکی دیده بود. دختر یا به عبارتی زنی لاغر اما خوشگل که ظرافت اندامش او را بیشتر از بیست و پنج سال نشان نمی داد، اما آرایش
غلیظش خیلی توي ذوق می زد و آقاي کمالی با اینکه همیشه کلی پشت سر صالح رجز می خواند، اما خیلی خوب آمار این خانم خوشگل را
داشت! از بس هیز و فضول بود.
***
romangram.com | @romangram_com