#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_4


- من می رسونمت خانم کوچولو!

و هر هر با پسرهاي دیگر خندید. مهرانا همه ي اعتماد به نفسش را از دست داد و نگاه درمانده اش را به چشمان سرد و یخ صالح دوخت؛

نگاهی که پر از التماس بود.

صالح با پوزخندي آزار دهنده گفت:

- حالا کجا می خواي بري؟

مهرانا هول شد و گفت:

- خونمون!

فرهود باز خوشمزگی اش گل کرد و گفت: ا ما رو هم راه می دي؟

باز هر هر خندیدند. صالح نیم نگاهی اخمالود به پسرها انداخت و یک دفعه صاف روي موتورش نشست و گفت:

- برو دختر کوچولو! همون طور که هر روز خودت می رفتی، امروزم خودت برو!

پسرها هی پچ پچ می کردند و ریز ریز می خندیدند. مهرانا از خجالت سرخ شده بود، اما کم نیاورد و یک قدم به صالح نزدیک تر شد و

التماس گونه گفت:

- خواهش می کنم!

romangram.com | @romangram_com