#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_3
الناز آهسته تشر زد:
- ا بیا دیگه!
مهرانا بی آنکه نگاهش کند گفت:
- من باید برم باهاش حرف بزنم.
و تا دخترها به خودشان بجنبند مهرانا از روي جوي پرید و به آن سوي خیابان کشیده شد. هواي آخرین روزهاي مهر ماه سرد و گزنده
بود، اما قلب بی قرار مهرانا تندتر از همیشه می تپید و از هیجان گر گرفته بود. قدم به قدم به پسرها نزدیک تر می شد و یکی دو قدم مانده
به آنها بالاخره صالح به سویش چرخید و نگاه مات و مغرورش را از سر تا پاي مهرانا به حرکت در آورد. خواست بچرخد و بی اعتنایش
شود که مهرانا گفت:
- ببخشید!
صالح دوباره چرخید و یکی از ابروهاي پهن و خوش حالتش را کمی بالا برد و بی آنکه چیزي بگوید به او زل زد.
مهرانا آب دهانش را قورت داد و بی آنکه به بقیه ي پسرها نگاه کند گفت:
- می شه منو تا یه جایی برسونید؟
صالح کاملا برگشت و چانه اش را روي شانه اش قرار داد و با نگاه مغرورش او را برانداز کرد. فرهود یکی از پسرها مداخله کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com