#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_2
- هان چی گفتین؟
الناز:
- کجایی؟
- من! هیچی بریم!
هر سه راه افتادند. سحر با لحن سرزنش آمیزي گفت:
- خسته نشدي این قدر نگاهش می کنی و محلت نمی ده؟!
مهرانا گفت:
- اون که نمی دونه من نگاهش می کنم.
سحر:
- خري والا!
مهرانا لحظه اي ایستاد و به آن سوي خیابان نگاه کرد. از نگاه پسران فهمید که آنها را زیر نظر گرفته اند و تا نگاه مهرانا را دیدند نیششان
باز شد، اما صالح همان طور پشت به آنها روي موتورش لم داده بود. بچه ها متوجه ي مهرانا شدند که ایستاده و همان طور حسرت آمیز به
آن سوي خیابان نگاه می کند و پسرها هم با حیرت و شگفتی به این طرف نگاه می کردند.
romangram.com | @romangram_com