#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_1

فصل اول

نیم ساعتی بود که دبیرستان تعطیل شده بود، اما مهرانا همراه سه دوست دیگرش سحر، الناز و فاطمه کمی بالاتر از مدرسه و درست رو به

روي باشگاه بدنسازي برزین ایستاده بودند. مهرانا بی اعتنا به هر و کر دوستانش که به خاطر پسران آن سوي خیابان راه انداخته بودند، با

حسرتی ناگفتنی به صالح زل زده بود؛ اما مثل همیشه دریغ از یک نگاه خشک و خالی! یعنی صالح هیچ وقت به دختران دبیرستان توجهی

نمی کرد و طی این دو سالی که از عشقش دیوانه شده و سوخته و ساخته بود، این را فهمیده بود که صالح با زن هاي سن بالا می پرید و

دوستی می کرد، و هرگز به اندازه ي یک سر سوزن به دخترهاي دبیرستانی توجه نشان نمی دهد.

سحر سقلمه اي به الناز زد و آهسته رو به آن دو گفت:

- اه این دوباره رفته توي کف این پسره ي عوضی!

فاطمه آهسته تر از او گفت:

- طفلی مهرانا داره می میره، اما دریغ از یه ارزن توجه.

الناز اما با صداي بلند گفت:

- آدم رو خر گاز بگیره، اما عاشق نشه!

مهرانا تکانی خورد و به دوستانش خیره شد.


romangram.com | @romangram_com