#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_34


- آخه مشکل اینجاست که من می خوام تو دختر بدي باشی! می خوام همه جوره با من باشی!

مهرانا گفت:

- اگه یه روز عاشقم شدي شاید تونستیم اون جوري هم با هم باشیم، اما تا اون روز نه! تو رو خدا منو به آرزویی که دو ساله دارم توش

دست و پا می زنم برسون؛ آخه چقدر سخت می گیري؟ تو که اون همه دوست دختر داري، دیگه چه نیازي به من هست!

صالح صاف نشست و خوب براندازش کرد. دختر خوشگلی بود و وقتی آرایش می کرد زیاد بچه سال نشان نمی داد. فکر کرد به درد نقشه

اش هم می خورد. باز فکر کرد فقط چند ماه است. بیشتر که فکر کرد دید با چند تا شرط و شروط پذیرفتن دوستی اش خالی از لطف هم

نیست؛ آخر او هیچ وقت در کارنامه ي پر بار روابطش با زن ها چنین رابطه اي نداشت؛ یک دوست دختر ساده ي هجده ساله و بدون هیچ

رابطه اي!

- باشه اما چند تا شرط دارم!

مهرانا با خوشحالی روي دو زانونشست و گفت:

- قبوله، هر چی بگی قبوله!

صالح با گردو یکی زد روي سرش و گفت:

- آخه بچه چرا چیزي رو که نشنیدي قبول می کنی؟ خنگ!

romangram.com | @romangram_com