#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_32

- جدا! اون وقت کجا می ري؟

- با مامانم می ریم دبی!

- پس بابات چی؟

- بابام وقتی من هفت سالم بوده فوت کرده.

صالح در حالی که گردو می شکست با کنجکاوي بیشتري گفت:

- اون وقت می رین دبی چکار؟

- مامانم پرستاره و یه کار خوب توي یکی از بیمارستاناي اونجا پیدا کرده و قراره ما براي همیشه از ایران بریم!

صالح چند لحظه سکوت کرد. مهرانا با التماس بیشتري گفت:

- صالح؟!

صالح انگار از عالم هپروت در آمده باشد، گفت:

- نه حرفشم نزن! من با تو دوست نمی شم، بابا ازت خوشم نمیاد!

با اینکه همان لحظه بغض توي گلوي مهرانا نشست، اما لبخند زد و گفت:

- هان! چیه نکنه می ترسی عاشق بشی؟


romangram.com | @romangram_com