#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_28

- عاشقشم!

سکوت طولانی شد. مهرانا نرم روي مبل نشست و بالاخره پس از کمی فکر کردن پرسید:

- این همه گردو رو می خواي چکار؟

- زیاد معجون می خورم.

- اوهوم.

صالح نگاهش کرد و گفت:

- فکر کردي براي چی گفتم بیاي! پاشو بیا گردوها رو از پوست دربیار؛ بلند شو یه کمکی بده!

مهرانا بی اراده پالتویش را در آورد، اما شالش را نه و مقابل صالح روي زمین نشست. صالح زیرچشمی نگاهش کرد، لاغر بود اما نه

بدهیکل. توي مانتوي مدرسه چاق تر به نظر می رسید.

- کجا بریزم؟
- چی رو؟

- گردوها رو دیگه! حواست کجاست؟

صالح برخاست و از توي آشپزخانه لگن پلاستیکی بزرگی آورد. مهرانا ترسید، فکر کرد شایدکسی توي اتاق خواب پنهان شده باشد.

آرامش صالح هم به ترسش دامن می زد. عاقبت گفت:

romangram.com | @romangram_com