#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_25
«! نباید پالتوم رو دربیارم، چه معنی داره »
ضبط صوت را روشن کرد و در حالی که همراه خواننده زمزمه می کرد، خودش را آرایش کرد. خیلی ملیح، با دقت و با وسواس فراوان
دستی هم توي ابرویش برد و با قیچی اضافه ي ابرویش را کوتاه کرد. آرایش گل بهی رنگش کلی جلوه داشت و راضی و خشنود از مقابل
آینه برخاست و گفت:
- مهرانا چه جیگري شدي! الهی عاشق بشی صالح، عاشق من بشی!
خندید و لباس پوشید. وقتی داخل آسانسور شد یکسره به طبقه ي پنجم رفت، اما ناگهان به خودش آمد؛ پایین رفت و از خانه خارج شد.
توي کوچه کسی نبود. زنگ طبقه ي پنجم را زد. اضطراب و دلشوره ته دلش را خالی می کرد. کمی طول کشید تا در باز شد و همین
دلشوره اش را بیشتر کرد. دست هایش یخ زده بود؛ داخل آسانسور شد و دکمه ي پنج را فشرد و به خودش توي آینه خیره شد. به نظرش
آمد کمی زشت شده و بعد براي دلداري خودش گفت:
«! - آینه ي آسانسور همیشه آدم رو زشت نشون می ده
باور نمی کرد بالاخره با صالح قرار گذاشته؛ کما اینکه این قرار هم دور از انتظارش بود و آن طوري که دلش می خواست برگزار نشده بود.
تا لحظه اي که آسانسور به طبقه ي پنجم رسید، هرگز به فکر تنها ماندن با صالح نیفتاده بود. اما یک دفعه ترسی شدیدتر از قبل به دلش
چنگ انداخت و پاي رفتنش را سست کرد. به محض خروج از آسانسور صالح را در آستانه ي در دید. شلوارك و رکابی تنش بود، با همان
romangram.com | @romangram_com