#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_23

- باشه، پس ساعت پنج میام.

- سر وقت بیا!

مهرانا گفت:

- میام اما منو نکشونی اونجا که دوست دخترت رو بهم نشون بدي!

- بدم نمیومد که دوست دخترم رو ببینی و دمت رو بذاري روي کولت و بري؛ اما دلم نمیاد طفلک رو برنجونم!

نگاه مهرانا یک باره رنگ غم گرفت، به طوري که صالح جا خورد و توي دلش گفت:

«؟ یعنی این قدر دوستم داره »

- پس من ساعت پنج خونتم.

- آدرسم چی بود؟

- نبش سالاري، طبقه ي پنج، پلاك چهل و دو.

صالح ابرویی بالا انداخت و بی هیچ حرفی پیچید و رفت. ته ته این قرار یک باره با او یک نقشه هایی داشت، اما باید صبر می کرد تا او را

بهتر بشناسد. حتی اسم این دختر هجده ساله را هم نمی دانست. به هر حال رفت تا به قرارش برسد، قرار با دوست دختر جدید سی و یک

ساله اش که خوشگل و خوش هیکل بود و البته مطلقه!


romangram.com | @romangram_com