#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_19

صالح جدي شد و گفت:

- قراري در کار نیست، می خواستم باهات حرف بزنم!

- چه حرفی؟

مهرانا حسابی ذوق کرده بود، اما صالح خشن تر و جدي تر از قبل گفت:

- نمی خوام این قدر بهم زل بزنی. با این نگاهات آبرو واسم نذاشتی.

صدایش لرزید:

- چرا؟!

- چون تو بچه اي! می دونی دوستام بهم چی می گن؟

منتظر نماند تا مهرانا حرفی بزند ادامه داد:

- می گن از فردا باید مهدکودك بزنی!

مهرانا با عصبانیت گفت:

- خودت مثلا چند سالته؟! همش بیست و چهار سالته!

- به به می بینم که حسابی آمار منو در آوردي.
مهرانا دوباره جراتی گرفت و در حالی که راه می افتاد گفت:

romangram.com | @romangram_com