#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_20
- ببین آقا پسر، عاشق نشدي بفهمی من چی می گم. ضمنا من هجده سالمه!
- اوه همچین می گه هجده سال انگار چقدره!
- شش سال کم تر از بیست و چهاره! ببخشید آقا اما این تویی که با گنده تر از خودت می پري. کم کم داري مثل پیرمردا می شی!
- آره بچه من پیرمردم!
مهرانا چرخید، رو به رویش ایستاد و زمزمه کرد:
- اما من احمق عاشق این پیرمرد خودخواه شدم!
صالح پقی خندید و ناگهان گفت:
- بیا یه قرار بذاریم!
نیش مهرانا شل شد، اما قبل از پر رنگ شدن افکار شیرین و دلنشین، صالح ادامه داد:
- قرارمون امروز ساعت پنج خونه ي من!
مهرانا جا خورد: چرا تو خونت؟
- چون من با بچه ها بیرون نمی رم. یکی ببینه چی می گه؟! هان؟ حالا میاي یا نه؟
مهرانا مردد بود. نگاه تمسخرآمیز صالح هم بدجوري روي اعصابش پشتک وارو می زد، انگار با نگاهش می گفت:
romangram.com | @romangram_com