#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_17
«! هه! همینم مونده مهد کودك راه بندازم؛ یه الف بچه »
اما ته دلش از نگاه شیرین و جسور دختر خوشش آمد؛ خوشگل و با نمک بود! و همیشه از بچه ها می شنید که نگاهش اکثر اوقات روي
اوست؛ فهمیده بود دختر به او علاقه دارد، اما جسارتش او را وادار به تحسین می کرد. با این حال او در نظرش یک دختر بچه بود.
***
حس می کرد صالح بدتر از قبل بی اعتنایی می کند. انگار از دستش عصبانی بود، براي همین می ترسید حتی به او زل برند و سعی می کرد
زیر چشمی نگاهش کند.
حس می کرد بعد از اعترافش نظر صالح را به سوي خودش جلب می کند، اما ...
آن روز صداي بگو و بخند پسرها از دور شنیده می شد. بله، صالح با آن تیپ دخترکش سر قرار می رفت. دل مهرانا هزار تکه شد و بی
اختیار از جمع دوستانش جدا شد و از جلوي در مدرسه دور شد. هنوز زنگ خنده هاي صالح در گوشش زنگ می زد. همان طور که گریه
می کرد با خودش گفت:
«! من یه احمقم! دلم رو به چیه این عشق یه طرفه خوش کردم؟ اون حتی نگاهمم نمی کنه »
می خواست از عرض خیابان رد شود که صالح با موتورش جلوي پایش ترمز زد؛ ابتدا حیرت زده نگاهش کرد، اما خیلی زود با لحنی آمرانه
گفت:
romangram.com | @romangram_com