#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_16
- آقا می شه اون شال رو برام بیارین؟
صاح جدي اما محترمانه گفت:
- بفرمایین اون سمت آقا راهنماییتون می کنه.
دختر نگاهی به مهرانا کرد و با نیشخند به آن سوي مغازه رفت.
صالح شال ها را تا زد و گفت:
- نخیر نمی دنم.
مهرانا از فرصت استفاده کرد و چون او سرش پایین بود جراتی گرفت و نجوا کرد:
- چون من عاشقتم!
نگاه متعجب و خیره ي صالح او را ترساند و بی اختیار از آنجا بیرون زد.
دستان یخ زده اش را روي گونه هاي داغ و ملتهبش گذاشت و نفسش را که حبس کرده بود بیرون فرستاد و به سرعت خودش را توي
کوچه پس کوچه ها به خانه ي باباجون رساند و با شادمانی به خودش گفت:
- آخ جون بالاخره بهش گفتم!
صالح به راه رفته ي دختر نگاه کرد و تبسمی تلخ صورتش را پوشاند:
romangram.com | @romangram_com