#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_15

صاف نگاهش کرد و حس کرد صورتش گر گرفته و حتما سرخ شده، اما باز هم گره ي اخمش را باز نکرد.

صالح جدي تر از قبل گفت:

- معنی اون نگاهت چی بود؟

مهرانا به صورتش زل زد و آهسته تر از او گفت:

- کدوم نگاه؟

صالح با شیطنتی که کمی حالت نگاهش را مهربان نشان می داد گفت:

- ظهر رو می گم؛ چرا اون طوري نگاهم کردي؟

مهرانا با وسواس موهایش را از روي پیشانی اش کمی پس زد و آهسته نجوا کرد:

- دلم نمی خواست اونا رو سوار ماشینت کنی!

صالح پوزخندي زد. باز هم به قالب یخ همیشگی اش برگشت و با طعنه گفت:
- چرا؟!

مهرانا با سماجت گفت:

- نمی دونی؟!

دختر جوانی جلو آمد و گفت:

romangram.com | @romangram_com