#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_139

صالح طاقت نیاورد و گفت:

- هان؟ دلخوري ازم؟

مهرانا تکانی خورد و گفت:

- نه!

چته امشب؟! « نه، بله » . - تو روخدا مهرانا، یه جوري جوابم رو نده که انگار دارم ازت بازجویی می کنم

- راستش رو بگم؟

- بگو!

صالح با خودش گفت:

«. چی می شد خودش حرفش رو مینداخت وسط و منم از اعتراف کردن خلاص می کرد »
- راستش تا حالا هیچ مردي سرم داد نزده. دایی هام از گل نازك تر بهم نگفتن و بابا بزرگمم عاشقمه. تو اولین مردي هستی که این طوري

سرم داد زده. راستش ازت ترسیدم!

صالح عصبی از خوش خیالی خودش بی هوا گفت:

- زرشک!

و سریع براي رفع و رجوع حرفش گفت:

romangram.com | @romangram_com