#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_138
- پیاده شو!
- ببخشید صالح من نباید در مورد دوستا ...
صالح که داشت پیاده می شد، دوباره نشست و با خشونت فریاد زد:
- ببین بچه من دیگه هیچ دوستی ندارم و هیچ زنی توي زندگی آشغالم نیست. همه رو پروندم و فقط خود لعنتیت موندي! پس اگه یه بار
تو رو هم می پرونم تا هم خیال خودم راحت شه هم خودت! « دوستات » دیگه، فقط یه بار دیگه بگی
مهرانا بهت زده و ترسیده نگاهش کرد. صالح داد کشید:
- گرفتی یا نه؟
- ب ... بله!
- یالا پیاده شو!
رفت و آمدشان به رستوران چهل دقیقه اي طول کشید و تمام مدت هر دو ساکت بودند. مهرانا هنوز متوجه ي تغییرات صالح نشده بود و
صالح توي ذهنش همان قدر دوست داشتنی و دست نیافتنی بود. برعکس براي صالح، او دیگر همه چیزش بود. جوجویش، عشقش، دوست
دخترش و حتی در آینده اي نزدیک همسرش!
« لحظه هاي معین » توي ماشین صداي ضبط سکوتشان را پر می کرد. ترانه ي زیباي
romangram.com | @romangram_com