#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_137
مهرانا با چشمان گرد از تعجب نگاهش کرد:
- شوخی می کنی؟
- نه خیلی هم جدي ام! حالا می خواي نابود بشی بسم ا...!
مهرانا بی منظور گفت:
- خب زنگ بزن به یکی از دوستات!
- دوستام؟!
- ندا، صوفیه یا اوناي دیگه!
صالح جا خورد. دلش نمی خواست شخصیتش در ذهن مهرانا این طور جا بیفتد؛ اما از قرار با حماقتش خیلی بدتر از آن چه فکر می کرد، در
موردش فکر می شد. از دست خودش و بی فکري هایش عصبی بود و مهرانا از چهره ي عبوسش حسابی ترسید. فکر کرد باز هم خراب
کرده و حرفش صالح را رنجانده!
وقتی ماشین مقابل رستوران توقف کرد، مهرانا گفت:
- من که گفتم اگه حوصله نداري نریم!
صالح خیلی جدي:
romangram.com | @romangram_com