#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_135
بهنام نبود، دست مهرانا را گرفت و خیلی عادي بی اعتنا به حضور آن دو مشغول بازي کردن با انگشتان مهرانا شد. اصلا انگار نه انگار که
آن ها هستند. انگشتري که توي دست مهرانا بود، را هی در می آورد و دوباره دستش می کرد و اصلا متوجه حال خراب مهرانا نبود.
مهرانا مثل چوب نشسته بود و زیر نگاه هاي تمسخرآمیز لیلا داشت آب می شد. صالح هم دستش را سفت گرفته بود. وقتی سفارششان را
آوردند، زیر گوش صالح با التماس گفت:
- ت رو خدا اذیت نکن؛ من جنبه ندارم و بعدا آویزونت می شم ها!
صالح با لبخندي محبت آمیز نگاهش کرد. بهنام که متوجه حال آن دو شده بود، بلافاصله بعد از خوردن کافه گلاسه هایشان عزم رفتن کرد.
صالح آن دو را به مقصد رساند و پس از پیاده کردنشان به مهرانا گفت:
- بیا جلو بشین!
مهرانا برخلاف صالح از رفتن آن دو ناراحت بود و فکر کرد کاش بیشتر می موندن، اون وقت صالح بازم مجبور بود باهام مهربون بمونه!
حالت افسرده ي مهرانا صالح را به خنده انداخت.
- چت شد؟
مهرانا لبخندي زد و در حالی که آه می کشید، دست از تماشاي خیابان برداشت.
- هیچی!
- بری. ...
romangram.com | @romangram_com