#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_131


مهرانا مودبانه گفت:

- خوبه!

بهنام و لیلا با هم کل کل می کردند و هر و کر راه انداخته بودند. نگاه نگران صالح روي صورت مهرانا می چرخید که به چرت و پرت هاي

آن دو لبخند می زد و اصلا حواسش به او نبود.

وقتی جلوي کافی شاپ رسیدند، خطاب به مهرانا گفت:

- صبر کن با هم بریم پایین!

هوا تاریک شده بود و خیابان ها شلوغ و پر رفت و آمد بود. لیلا و بهنام داخل کافی شاپ شدند و مهرانا هم بی اعتنا به تذکر صالح پیاده

شده بود، اما منتظرش ایستاد.

صالح شلوار جین و بلوز مشکی آستین بلند و جذبی تنش بود. به محض اینکه رو به روي مهرانا ایستاد، او راه افتاد اما دستش را کشید و

تشر زد:

- مگه نمی گم صبر کن!

صالح یک تاي ابرویش را بالا داد و گفت: « باشه » مهرانا سرش را تکان داد، یعنی

- قرارمون چی بود؟

romangram.com | @romangram_com