#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_130
مثل همیشه!
صالح در را برایش گشود؛ پس از سوار شدن و سلام و احوالپرسی با بهنام و لیلا، خطاب به او گفت:
- مهرانا جان ایشون پسر داییم بهنام و ایشونم دوستشون لیلا خانم!
مهرانا فقط گفت:
- خوشبختم!
به نظرش آمد مهرانا وقتی با خودش تنهاست این همه خجالتی نیست و این خیلی برایش خوشایند بود.
لیلا حسابی سر تا پایش را برانداز کرد و گفت:
- شما چند سالتونه؟
مهرانا از پرسش ناگهانی لیلا جا خورد:
- هجده سال، چطور؟
صالح عمدا مهرانا را مخاطب قرار داد و گفت:
- می گم بریم کافی شاپ. دلم هوس بستنی کرده.
و تعمدا افزود:
- هان مهرانا جان؟
romangram.com | @romangram_com