#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_128
یکشنبه مهرانا با شلوار جین و مانتوي آبی نفتی شیکی که دایی اش از ترکیه برایش سوغات آورده بود، و با ست کردن با یک روسري آبی
و طلایی، کیف و کفش جیر هم رنگ مانتویش، حسابی کولاك کرده بود.
آرایشش در حد معمول بود، اما چتري هایش را که روي پیشانی اش ریخته بود حسابی صورتش را تو دل برو و جذاب نشان می داد. از نگاه
تحسین برانگیز رهگذران می فهمید که زیبایی اش چشمگیر است.
صالح همراه پسر دایی اش بهنام و دوست دخترش لیلا، منتظر آمدن مهرانا بود. جمعه شب توي عروسی برادر بهنام، او این قدر مسخره
اش کرد و در مورد دوست دخترهایش طعنه زد که صالح در یک تصمیم آنی به موبایل مهرانا زنگ زد و ترتیب این قرار را گذاشت.
هم می خواست دهان بهنام را ببندد و به باقی پسران فامیل هم بگوید که دروغی درکار نبوده و این بار صالح جدا با یک دختر رفیق شده؛
هم می خواست مهرانا را به یک نفر نشان بدهد و بعد از جریان آن روز توي خانه ي مهرانا حس می کرد دیگر نمی تواند خودش را در
برابر مهرانا کنترل کند. اگر جوجو به خانه شان بیاید حتما کار دست خودش و جوجو می داد!
مهرانا خیلی جذاب و وسوسه انگیز بود؛ طوري بود که دست و دل صالح می لرزید و نمی توانست خویشتن داري کند. فکر کرد با آن همه
تجربه اي که با زنان مختلف داشته، نباید این طور می شده! اما کششی که به مهرانا داشت از روي میل و خواهش نفس نبود و فقط از سر
عشق بود. می خواست اگر هم کاري کرد با عشق و رضایت همراه باشد، اما اگر حالا دست به عملی می زد جز این در ذهن مهرانا نمی ماند
که او را فقط براي ارضاي هواي نفسش خواسته پس صبر کردن و دوري کردن بهترین گزینه بود.
romangram.com | @romangram_com