#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_124
«! هر چی عشقمون بگه »
رژ بنفش رنگش را پاك کرد، اما رنگ محوي که مانده بود انگار بیشتر به چشم می آمد.
خانم اطیابی دوست و همکار قدیمی و صمیمی نسرین بود که با شوهرش زندگی عاشقانه اي را می گذراند. با وجود سه فرزندشان روزبه،
آرزو و رامین زندگی خوبی داشتند.
روزبه بیست و سه سال داشت، درسش را در رشته ي مدیریت به اتمام رسانده بود و در شرکت پدرش کار می کرد؛ اما آرزو براي کنکور
درس می خواند و رامین هم پنجم دبستان بود.
مهرانا چند باري رامین و آرزو را دیده بود، اما روزبه را اصلا ندیده بود. رفتار بی ریا و بی اعتناي مهرانا، همان شب روزبه را تحت تاثیر قرار
داد. محال بود دختري از دوست و آشنا او را می دید و این طور بی اعتنا از کنارش می گذشت، اما مهرانا رسما او را نادیده گرفته بود!
بعد از رفتن نسرین و مهرانا، فریده مادر روزبه، رو به پسرش گفت:
- مهرانا خیلی دختر خوشگلیه ها!
روزبه برخلاف همیشه که از شنیدن چنین حرف هایی عکس العمل نشان می داد، لبخندي زد و گفت:
- خب حالا که چی؟
- درسته عینک می زنی، اما من برق چشمات رو از پشت عینک هم دیدم!
romangram.com | @romangram_com