#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_120


ساعت شش و نیم، روز دوم بهمن ماه بود؛ مصادف با عید قربان. مهرانا و مادرش قصد داشتند مامان زري و بابا جون را براي شام به

رستوران ببرند. مهرانا جلوي آینه داشت شالش را مرتب می کرد و غرلندکنان زمزمه می کرد:

- حداقل از تو خونه موندن که بهتره!
نسرین که براي بیرون آوردن ماشینش به پارکینگ رفته بود، با پرشیاي سفید رنگی که جلوي در پارکینگ بود، مواجه شد و با راهنمایی

آقاي کمالی فهمید پرشیا متعلق به واحد پنج است.

صالح که خودش را براي رفتن به عروسی پسر داییش آماده می کرد، بلافاصله پایین رفت تا ماشین را جا به جا کند. وقتی پایین آمد متوجه

مادر مهرانا شد، مودبانه سلام و احوالپرسی کرد و بابت ماشین عذرخواهی کرد.

متوجه شد مهرانا نیست و تعجب کرد، اما به محض جا به جایی ماشین او را دید که به پارکینگ رفت و سوار ماشین شد. مهرانا به محض

خروج ماشینشان از پارکینگ او را دید؛ از ظاهرش با آن کت و شلوار و کراوات پیدا بود به عروسی می رود، اما نگاه عبوسش حسابی مهرانا

را ترساند و سرش را پایین انداخت. توي دلش گفت:

«! اه! انگار نگاهش کنی می خوریش »

جلوي خانه ي مامان زري بودند که موبایلش زنگ زد. نسرین پیاده شد تا زنگ خانه را بزند و در همان حال پرسید:

- کیه؟


romangram.com | @romangram_com