#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_119
شد؛ اما قبل از اینکه بند را به آب بدهد با لحنی طعنه آمیز گفت:
- این پروژه ي از چشمی نگاه کردن هم جزو نقشت بود؟
- نقشه؟
- می خواستی خوب قد و بالات رو نشونم بدي؟!
مهرانا نگاه شرمسار و خجالت زده اش را به خودش انداخت و در حالی که به شدت سرخ شده بود، با بغض زمزمه کرد:
- حواسم نبود!
و گوشه ي راهرو سر به زیر و خجالت زده کز کرد. صالح به قدري تحت تاثیر شرم نگاهش قرار گرفت که با خشمی بی نهایت، آن هم از
خودش، به سرعت از آنجا بیرون آمد و بی هدف خودش را توي کوچه انداخت. چون از قبل هم خیال نداشت جایی برود و فقط آمده بود تا
مطمئن شود حال جوجوي نازش خوب شده یا نه!
هواي سرد و مرطوب اولین روز بهمن ماه هم وجودش را می لرزاند و هم می گداخت؛ چقدر ابله بود که فکر می کرد می تواند عاشق مهرانا
نباشد یا فراموشش کند. او عاشق شده بود! از این اعتراف عاقبت نفس راحتی کشید و براي لحظاتی احساس آرامش کرد.
ساخته و منتشر شده است ::. () .:: این کتاب توسط کتابخانه ي مجازي نودهشتیا
***
romangram.com | @romangram_com