#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_117

- منو باش فکر کردم آقا دلش واسه من شور می زنه! چایی می خوري؟

- بریز. مامانت نیاد؟

- نه، سر کاره!

صالح محو تماشایش بود و البته حالا فقط بالا تنه اش در تیر رسش بود! چرا که پاهاي کشیده اش پشت اپن قرار گرفته بود. چتري هایش

روي پیشانی اش را پوشانده بود و حالت بچگانه اي به صورتش می داد. قلب صالح تند تند می زد و فکر می کرد هر لحظه اختیارش را از

کف می دهد.

نفهمید کی لیوان چاي همراه شیرینی و شکلات مقابلش قرار گرفت. مهرانا مبل کناري اش نشست و با همان لحن غمگین گفت:

- می گم صالح، تا حالا با یه مرد خونمون نبودم! اگه بابام زنده بود یا حداقل یه برادر داشتم ... کاشکی تو برادرم بودي و بعد من یواشکی

می رفتم با پسرا دوست می شدم و تو واسم غیرتی می شدي!

صالح خندید و از گوشه ي چشم نگاهش کرد:

- منم اینجا مو ... می زدم لهت می کردم جوجو!

- شما چند تا خواهر برادرین؟!

- تک پسرم و سه تا خواهر بزرگ تر از خودم دارم.


romangram.com | @romangram_com