#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_116

گفته بود! صالح لباس پوشیده و مرتب پشت در بود و با صدایی نجواگونه گفت:

- مامانت نیست؟

مهرانا در را تا انتها گشود و صالح داخل شد. اصلا حواسش نبود که با تاپ سفیدي که رنگ نارنجی لباس زیرش را به خوبی نشان می داد و

شلوارکی که بلندي اش به یک وجب هم نمی رسید، جلوي صالح ایستاده. فقط خیلی خوشحال بود، بی نهایت خوشحال!

صالح هم چیزي به رویش نیاورد و خیلی آمرانه پرسید:

- هنوز مریضی؟

مهرانا بی حواس گفت:

- نه خوبم!

- پس مرض داري؟!

- وا صالح!

- صالح و کوفت! مرض داري که منو علاف خودت کردي؟! خب نمی خواي بیاي بگو و منو علاف خودت نکن! شب عیدي برم در بوتیک

سنار کاسبی کنم!

مهرانا لیوان نیم خورده ي نسکافه اش را از روي عسلی برداشت و همان طور که به طرف آشپزخانه می رفت، گفت:


romangram.com | @romangram_com