#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_115
ساعت دقیقا هشت روز یکشنبه بود، اما مهرانا بی حوصله روي تخت خوابش افتاده بود و به سقف اتاقش خیره خیره نگاه می کرد. دلش می
خواست برود، اما پاي رفتنش سست بود.
به خاطر که می رفت؟ مگر قرار بود آخرش چه چیزي عوض شود؟ او که هر کار می کرد باز هم صالح به جانش غر می زد و با طعنه و کنایه
عشقش را به سخره می گرفت. اصلا پشیمان بود که عشقش را ابراز کرده؛ صالح او را نمی فهمید و عشقش را نمی خواست. خودش گفته
بود خسته شده!
این قدر طی این مدت تحت فشار بود که گریه هم تسکینش نمی داد. بی انگیزه و بی حوصله روي تخت نشست و پاهایش را توي بغلش
گرفت؛ آه بلندي کشید و زمزمه کرد:
- ولش کن، دیگه بسه! اگه یه ذره براش مهم بودم حداقل به موبایلم زنگ می زد!
نگاهش به ساعت افتاد. هشت و ده دقیقه بود؛ با اندوهی جانکاه گفت:
- اگه امشب نرم دیگه هرگز نمی رم و اونم سراغی از من نخواهد گرفت.
بعد خودش به خودش جواب داد:
- خب نگیره، به درك! بره با همون زناي آشغال که پولش رو می چاپن، خوش باشه!
صداي زنگ آپارتمان قلب مرده اش را زنده کرد و سریع از اتاقش بیرون آمد؛ حسی به او می گفت صالح پشت در است و حسش درست
romangram.com | @romangram_com