#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_114
من!
- خب من دیگه برم!
- خداحافظ.
مهرانا دل شکسته تر از قبل راه افتاد و صالح با خشنودي فکر کرد کم کم همه چیز به روال سابقش برمی گردد. هی این حرف ها را با
خودش می زد، اما ته دلش آگاه بود که دیگر بدون مهرانا نمی شود زندگی کرد!
پنج شنبه ساعت ده صبح بود که صداي مهرانا توي پیغامگیر پخش شد. انگار می دانست او خانه است و پیام کوتاهی گذاشت و زود قطع
کرد.
سلام صالح جان من هنوز خوب نشدم و امشب هم می رم خونه ي مادربزرگم. فردا یا شایدم شنبه برمی گردم؛ خواستم خبر بدم امشب »
«. منتظرم نباشی
صالح توي تختش نیم خیز شد و پس از پایان پیغام بی حوصله توي جایش ولو شد. یک ساعتی بدون اینکه به چیز مشخصی فکر کند، فقط
غلت زد. حس کرد دیگر انگیزه اي براي زندگی ندارد و بی اختیار نجواکرد:
- اوه، کو تا یکشنبه!
***
romangram.com | @romangram_com