#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_113

- هی کجایی؟

نگاه متحیر مهرانا به صالح افتاد و بی حوصله گفت:

- حس می کنم دارم مریض می شم.

صالح نگاه عمیقی به صورتش انداخت و گفت:

- آره چشمات یه جوریه؛ انگار که خوابت میاد. خب می خواي بخواب!

مهرانا برخاست و با کسالت گفت:

- نه می رم خونمون، فکر کنم باید یه قرصی چیزي بخورم، بدنم درد می کنه!

صالح مثل یک تکه سنگ سرد و سنگین توي مبلش فرو رفته بود و از جایش بلند نشد. مهرانا ته دلش حسابی سوخت و فکر کرد:

«! چقدر احمقم! اون حتی از فهمیدن مریضی منم عکس العملی نشون نمی ده؛ چطور با خودم فکر کردم ممکنه عاشقم شده باشه »

صالح عاقبت تاب نیاورد و توي کاغذ شماره تلفن خانه را برایش یادداشت کرد.

- بیا این شماره ي خونه، اگه کاري پیش اومد زنگ بزن!

مهرانا زهرخندي زد و گفت:

- این همه ریخت و پاش نکن صالح جان!
صالح نگاه مهربانش را به چشمان سرد او دوخت. یک چیزي توي ذهنش جرقه زد؛ این نگاه یعنی ازم سرد شده؟ یعنی بریده؟ چه بهتر

romangram.com | @romangram_com