#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_112

- چشم جناب نابودگر!

صالح ناخواسته خندید:

- آقا مهران این قدر مزه نریز!

مهرانا چشمانش را گرد کرد و غر زد:

- شما همون جوجو صدام کن!

***

مهرانا نمی توانست صالح را بفهمد، می دانست یک تغییراتی رخ داده اما نمی دانست چیست! عشق بود یا عادت؟! و شاید هم ترحم!

انگار او را می خواست و نمی خواست. به قولی با دست پس می زد و با پا پیش می کشید. گاهی سوز نگاهش دلگرم کننده بود، و گاهی مثل

قالب یخ بی حس و حال! گاهی حرف هایش دلنشین و گاهی آزار دهنده!

بدتر از همه خودش تکلیف خودش را نمی دانست، یعنی می دانست که عاشق صالح است، اما آخرش چی؟ با دل شکست خورده و عشقی

بی حاصلش چه می کرد؟

صالح دقایقی بود که به مهرانا زل زده بود؛ کاملا پیدا بود فقط به تصاویر تلویزیون خیره شده، بی آنکه نگاهشان کند. بلوز یقه اسکی مشکی

رنگی تنش بود و او با حظی ناگفتنی محو تماشایش بود. هر پلکی که می زد دل صالح می ریخت، اما جوجو عین خیالش نبود.


romangram.com | @romangram_com