#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_111
- راه بیفت می خوایم بریم بیرون!
مهرانا حسابی گیج شده بود:
- کجا؟
- می خوام براي خونه خرید کنم، اما از خرید کردن متنفرم. اما ببین ...
مهرانا بلافاصله پرسید:
- بله؟!
- ببین فقط تا همون اول خرداد با منی ها؛ بعدش همه چی تمومه! فکر نکنی خبریه، مامانم اینا گیر دادن زن بگیرم و منم الکی گفتم خودم
می خوام دختر مورد علاقم رو پیدا کنم، و کی بهتر از تو واسه ي دست گرمی اونا!
و با تمسخر افزود:
- علاف و الکی خوش!
مهرانا حرصی شد؛ اما از ترس اینکه صالح لج کند کوتاه آمد و سکوت کرد. صالح ادامه داد:
- یه چیز دیگه! روزایی که میاي خونه ي من لباس درست و حسابی تنت می کنی، یه چیز پوشیده و هر چی گشادر بهتر!
مهرانا لبخندي زد:
romangram.com | @romangram_com