#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_110
- نه صالح قول می دم! دست روي قرآن می ذارم. به خدا ... صالح شده مامانم رو راضی کنم خونه رو بفروشه این کار رو می کنم تا دیگه منو
نبینی! صالح تو روخدا، بذار فقط همین چند ماه کنارت باشم.
- مثلا قراره تو این چند ماه چه اتفاقی بیفته؟ نکنه فکر کردي من عاشقت می شم؟!
لحن تمسخرآمیز صالح، مهرانا را خرد کرد، اما نمی دانست با این دل واموند و این قلب بی قرار چه کند!
اشکی که آرام روي گونه اش راه یافته بود را پاك کرد و با صدایی که محزون ولی محکم بود، گفت:
- نه، تو عاشقم نمی شی! به خدا من نمی خوام آویزونت بشم. خب چرا نمی خواي واقعا درکم کنی، منم که عاشقتم، می خوام تجربه ي با تو
بودن رو داشته باشم. دو سال زمان کمی نبود که دورا دور بهت فکر کنم؛ دیگه از خودخوري خسته شده بودم و از حرفاي تلنبار شده ي
روي دلم! اومدم جلو و مجبورم کردي بهت دروغ بگم، شاید اگه ... اگه ...
صالح با عصبانیت گفت:
- آره، آره اگه حقیقت رو می دونستم محال بود باهات دوست بشم!
مهرانا دیگر حرفی براي گفتن نداشت و صالح هم کم آورده بود؛ اما نمی دانست چرا دوست ندارد مهرانا تسلیم شود و دلش می خواست
همین طور التماس کند و از او بخواهد تا این رابطه ادامه پیدا کند؛ اما از قرار مهرانا هم کم آورده بود و آرام و بی صدا اشک می ریخت.
عاقبت جراتی گرفت و آمرانه گفت:
romangram.com | @romangram_com