#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_109
- بسیار خب!
مهرانا با هول و اضطراب به التماس افتاد:
- صالح تو رو خدا! تو رو خدا!
صالح مقابلش ایستاد و با عصبانیت گفت:
- هر دروغی خواستی گفتی و هر بار هم بهت حرف زدم گفتی عاشق نیستی و نمی تونی درکم کنی. از اول با دروغ اومدي جلو!
مهرانا صادقانه گفت:
- خب چکار می کردم؟ تو با من دوست نمی شدي!
و دوباره با التماس ادامه داد:
- صالح تو رو خدا؟!
صالح ابرویش را بالا برد و گفت:
- یکی از شروطمون چی بود؟
مهرانا فهمید که دیگر کارش تمام است، براي همین روي صندلی ولو شد. صالح ادامه داد:
- یکی از شروطمون این بود آویزونم نباشی! لابد فردا که خرداد شد می خواي التماس کنی و مخم رو بخوري، آره؟
مهرانا نگاهش کرد و بلافاصله گفت:
romangram.com | @romangram_com