#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_108

مهرانا آرام تر از قبل گفت:

- از همون دو سال پیش!

- تو کجا منو دیدي؟ اینجا یا دم باشگاه؟

- اینجا!

صالح گشتی توي سالن زد و روي مبل نشست. بعد با لحنی محکم گفت:

- دیگه چه دروغایی بهم گفتی؟

مهرانا دوباره بی طاقت شد و با صدایی که از بغض می لرزید، گفت:

- صالح تو رو خدا اگه بهت راستش رو بگم باهام به هم می زنی؟

- حرف بزن!

لحن سرد و نگاه تلخ صالح، مهرانا را به گریه انداخت.

- با تو ام دیگه چه دروغی گفتی؟

- قرار نیست ... ما از ایران نمی ریم!

صالح برخاست:


romangram.com | @romangram_com