#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_107
صالح با خونسردي خودش را توي آینه برانداز کرد. داخل سالن هم طبق انتظارش با مبل استیل، ناهارخوري ستش و بوفه پر شده بود. همه
چیز از سلیقه ي اهل خانه حکایت می کرد. به دیوار تکیه زد و همان طور که خانه را از نظر می گذراند، چشمش به در نیمه باز اتاق خواب
افتاد. با انگشت اشاره کرد:
- اتاقته؟
مهرانا آهسته پاسخ داد:
- اوهوم!
صالح داخل شد. فکر می کرد با طیفی از رنگ هاي صورتی یا بنفش رو به رو شود، اما همه چیز در اتاق قهوه اي رنگ بود، از سیر تا روشن!
- پس خونتون اینجاست؟
مهرانا عاصی از این همه خونسردي صالح، بالاخره طاقتش تمام شد و با تضرع گفت:
- به خدا صالح ... آخه تقصیر خودت شد! من می خواستم راستش رو بگم اما تو ... تو هی نمی خواستی با من دوست بشی. فکر کردم اگه
بفهمی ...
عمدا حرفش را نیمه کاره گذاشت.
- از کی با هم همسایه ایم؟!
romangram.com | @romangram_com