#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_106
«؟ این از کجا پیداش شد؟ چرا همچی دروغی گفت؟ منظورش چی بود؟ واي خدا فردا چی بهش بگم »
این قدر خودخوري کرد که نفهمید کی مادرش آمد و نبات داغ را به خوردش داد و رفت. دست آخر به خودش گفت:
«! که چی؟ آخرش می خواد چکارکنه؟ باهام بهم بزنه؟ اون که از خداشه! خب تقصیر خودشه که بهش دروغ گفتم »
پنج شنبه تا از مدرسه تعطیل شد و به خانه آمد. صالح را ندید و این بر حیرتش افزود؛ مطمئن بود او به زودي سر و کله اش پیدا می شود،
اما خبري نشد.
ناهار را با بی میلی خورد و اندیشید:
«؟ نکنه پیش پیش قیدم رو زده »
از این فکر حسابی پکر شد و برخلاف همیشه که خیلی با وسواس حاضر می شد، فقط کمی به صورتش رسید و یک چیزي پوشید . راس
ساعت هشت از خانه خارج شد، اما پشت در خانه نفسش برید؛ صالح کنار در آسانسور انتظارش را می کشید!
با کنایه اي آشکار گفت:
- دعوتم نمی کنی تو؟!
مهرانا آب دهانش را قورت داد و بی هیچ حرفی در آپارتمان را براي ورودش باز کرد. صالح همان طور نگاه سنگینش را به او دوخته بود و
مهرانا هم از نگاهش می گریخت. توي راهرو تابلوهاي زیبایی به چشم می خورد و به دیوار دستشویی هم آینه ي قدي نصب شده بود که
romangram.com | @romangram_com