#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_104

آمد. مهرانا خواست در را باز کند که مادرش از دستشویی بیرون آمد و چون از چشمی مردي را دید چادرش را سرش کرد و در را گشود.

صالح سرش را بلند کرد و زنی حدودا چهل ساله را دید. سلام کرد و یک لحظه، فقط لحظه مهرانا را از گوشه ي چشم دید و کاملا سرخ

شدن صورتش را حس کرد!

نسرین، مادر مهرانا گفت:

- بفرمایید؟!

صداي صالح آمد که گفت:

- سلام خانم، من همسایه ي طبقه ي پنجم هستم.

- بله بفرمایید، امرتون؟

- راستش فردا شب منزل ما مهمونیه و امکان داره یه کم سر و صدا ایجاد بشه، خواستم پیشاپیش ازتون عذرخواهی کنم!

نسرین با مهربانی گفت:

- خواهش می کنم!

صالح گفت:

- با اجازه!


romangram.com | @romangram_com