#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_103


- کجا؟

- خداحافظ!

- ایش!

مهرانا رفت و صالح هم سریع بلوزش را عوض کرد و از خانه بیرون زد؛ اما مقابل آسانسور لحظه اي مکث کرد. چرا که آسانسور توي طبقه

ي دوم توقف کرده بود. فکر کرد سی ثانیه هم نشده که مهرانا رفته، چرا آسانسور توي طبقه ي دوم توقف کرده؟! وقتی داخل آسانسور
شد بی اراده به طبقه ي دوم رفت و در کمال بهت و ناباوري کفش هاي مهرانا را جلوي واحد دو دید. به داخل آسانسور رفت و از خانه

بیرون زد. فکر کرد یعنی خونه ي مهرانا اینجاست؟! شایدم خونه ي دوستش یا فک و فامیلشه! و یاد اولین روز قرارشان افتاد، حرفی که

مهرانا در مورد همسایه ي طبقه ي پایین زد. بعد فکر کرد این دختر هر بار که ساعت ده از خانه اش می رفته، چطور خودش را به خانه شان

در خیابان دوم می رسانده؟

از فکر و خیال عاصی شد و تصمیم گرفت تا پنج شنبه صبر کند، اما ...

طی روزهایی که گذشت همه ي حواس صالح جلوي مدرسه به مهرانا بود، اما نتوانست او را در بین دانش آموزان پیدا کند، انگار عمدا باز

هم خودش را مخفی کرده بود.

چهارشنبه شب بالاخره دل به دریا زد و تصمیمی را که از صبح گرفته بود، عملی کرد. ساعت هشت و نیم بود که زنگ واحد دو به صدا در


romangram.com | @romangram_com